فرهنگ امروز: اولین جریانهای روشنفکری در ایران مدرن، در عهد قاجار و پس از شکستهای ایران از روسیه در ابتدای قرن هجدهم میلادی و آگاهی و تلاش برای رفع علل عقبماندگی شکل گرفت. تاکنون چندین پژوهش دامنهدار درباره تاریخ روشنفکری ایران در چارچوب مدرنیته انجام شده است. در میان پژوهشگرانی که به جوانب و نحلههای مختلف روشنفکری در تاریخ معاصر ایران پرداختهاند، میتوان از سعید امیرارجمند، یرواند آبراهامیان، حمید دباشی، مهرزاد بروجردی، علی قیصری، نگین نبوی، علی میرسپاسی، فرزین وحدت و محمد توکلیطرقی نام برد. پژوهشی جدید در این زمینه که بر پایه تکمیل و نقد آثار قبلی انجام گرفته، اثری است به قلم افشین متینعسگری با عنوان «هم شرقی، هم غربی؛ تاریخ روشنفکری مدرنیته ایرانی» که در سال 2018 توسط انتشارات دانشگاه کمبریج منتشر شده است. این کتاب بهتازگی توسط حسن فشارکی و به همت انتشارات «شیرازه کتاب ما» ترجمه و منتشر شده است. متینعسگری استاد تاریخ خاورمیانه در دانشگاه ایالتی کالیفرنیا در لسآنجلس است. او مقالات و کتابهای متعددی درباره سیاست ایران در قرن بیستم میلادی نوشته است. پیش از این، در سال 1378، کتاب ارزشمند «کنفدراسیون: تاریخ جنبش دانشجویان ایرانی در خارج از کشور ۵۷–۱۳۳۲» که در واقع رساله دکترای متینعسگری در دانشگاه کالیفرنیا است، با ترجمه ارسطو آذری و توسط انتشارات شیرازه منتشر شده است.
کتاب «هم شرقی، هم غربی؛ تاریخ روشنفکری مدرنیته ایرانی» درباره ساختارهای روشنفکرانه مدرنیته ایرانی در قرن بیستم تا پایان دهه 1350 شمسی است. این کتاب نوعی تاریخ روشنفکری است که به متفکران بانفوذ و روابط فکری آنان با یکدیگر میپردازد. به گفته متینعسگری در مقدمه کتاب، تاریخنگاری روشنفکری ایرانی رشته دانشگاهی جدیدی محسوب میشود که پس از انقلاب 1357 ایجاد شد: «رشته تاریخنگاری روشنفکری ایرانی، به چند کتاب انگلیسی محدود میشود که عمدتا در توضیح آنکه چگونه انقلابی تودهای به جمهوری اسلامی انجامید، نوشته شدهاند. تباین انقلاب ایران با الگوهای آشنای مدرنیته، آن را به نمادی از فرارسیدن «وضعیت پستمدرن» تبدیل کرد. بهویژه «ایدئولوژی اسلامی» پیروز در انقلاب ایران عمدتا چالشی بود در برابر «فراروایتهای» مارکسیسم، دموکراسی لیبرال، مدرنیزاسیون و سکولاریزاسیون»(ص 15). نویسنده هدف این کتاب را تکمیل و درعینحال نقد پژوهشهای موجود در این زمینه میداند به وسیله رویکرد به تاریخ روشنفکری ایران مدرن در درون چشمانداز تاریخ تطبیقی جهانی. نخستین و عمدهترین بحث این کتاب عبارت است از آنکه مدرنیته ایرانی با برنامهای آرمانی برای ایجاد ایرانی مدرن، دستکم طی یک قرن تعامل فکری فشرده با ایدئولوژیهای جهانی شکل گرفته است. «ایران «نه شرقی است، نه غربی». این یک شعار مبارزهجویانه ناظر بر استقلال ملی و فرهنگی بود که در واقع در دوران نظام سلطنتی وضع شد و جمهوری اسلامی آن را برگزید. این کتاب، با واژگونهکردن این شعار مدعی است که ایران مدرن بهعنوان یک دولت-ملت، همچون ایران پیشامدرن بهمثابه یک امپراتوری هم از لحاظ فرهنگی و هم به لحاظ فکری «هم شرقی و هم غربی» بوده است»(ص 20). سومین هدف کتاب همسوکردن پژوهشهای تاریخ روشنفکری ایرانی است با بحثهای جاری در رشته تاریخنگاری جهانی، پیرامون معنای مدرنیته. نویسنده در این کتاب برای اجتناب از برداشت هستیشناسانه جانبدارانه، مدرنیته را نه به عقلانیت «غربی» رهاییبخش گره میزند و نه به گفتارهای سلطه اروپایی. در مقابل او مدرنیته را بهعنوان «نوعی اندیشه مجرد جهانی انعطافپذیر» بررسی میکند که مورخان به ناچار به کار بردهاند تا گذشته نزدیک جهانی را در ابرروایتهایی شکل دهند که مشخصه آنها تنش و تعارض است و نه انسجام و ذاتگرایی. متینعسگری اکثر تاریخنگاریهایی را که تاکنون در مورد مدرنیته انجام شده، به دلایل ایدئولوژیک، بیتوجه به نقش سوسیالیستها و کمونیستها به فرهنگ سیاسی معاصر و بهطورکلی مدرنیته میداند و خود در اکثر فصلهای کتاب تلاش میکند شواهد ادای سهم بنادین چپ به مدرنیته ایرانی را بهویژه در حوزه روشنفکری نشان دهد. البته در مقدمه، او تأکید میکند که این کتاب نقدی بر جریان چپ نیز هست؛ بدون آنکه به آن با دیده تحقیر بنگرد یا منکر ادای سهم مهم آن به تاریخ روشنفکری ایرانی مدرن باشد.
فصل 1، «تبارشناسی مدرنیته آمرانه: الگوی روسی- عثمانی» بحث کلی کتاب را برای مورد خاص مدرنیته ایرانی، از طریق چالش دریافتهای تاریخنگاری مرسوم ایران «پیشامدرن» مطرح میکند. این مبحث تداوم بیوقفه در «تاریخ ایرانی» را رد میکند و بهجای آن، تمایزی قاطع و روشن بین ایران بهمثابه دولت-ملت مدرن و تاریخ پیشامدرن ایران را بهمثابه یک امپراتوری مینشاند. مدعای کتب بر تلفیقیبودن مدرنیته ایرانی («هم شرقی و هم غربی») با دریافتهایی که از ایران پیشامدرن یا امپراتوری، بهمثابه آمیزهای از فرهنگها در «چهارراه تمدنها» میشود، همخوان است. ثانیا، این فصل سردرگمیهای حاصل از تبیین تاریخ ایران در پارادایمهای شرقشناسی استبداد آسیایی و مطلقگرایی را به نقد میکشد. در مقابل، چنین استدلال میکند که «دولت» و ایدئولوژی در ایران ترکیباتی نامتجانس بودند و ثالثا این فصل نشان میدهد که برخلاف نظر آبراهامیان، رخدادی که باعث تولد مدرنیته ایرانی، یعنی انقلاب مشروطه 1285-1300 شد، بیشتر از برهمکنشهای قرن نوزدهمی با امپراتوریهای عثمانی و روسیه الهام گرفت تا غرب.
فصل 2، «حلقه برلین: تدوین جهانبینی برای ملیگرایی ایرانی»، خاستگاههای روشنفکری ملیگرایی ایران مدرن و پروژه ملتسازی را در دوران آشوبزده جهانیای میبیند که جنگ بزرگ جهانی 1911 تا 1921 آن را رقم زده بود. تاریخنگاری متداول این دهه را بهمثابه دورانی توصیف میکند که اشغال بیگانگان و هرجومرج سیاسی، آرزوهای دموکراتیک انقلاب مشروطه را سرکوب کرد و مسیر ملتسازی اقتدارگرایانه را در دهههای 1300 و 1310 هموار ساخت. اما برعکس، این فصل برآمدن ملیگرایی آمرانه را در مواجهه روشنفکران ایران با سوسیالیسم روسی و ضدمدرنیسم آلمانی، جاهطلبیهای امپریالیستی بریتانیا و انقلاب بلشویکی در خلال دو دهه نخست قرن بیستم میبیند. سوسیالدموکراسیهای روسی و قفقازی که پیش از جنگ جهانی اول، به جنبش مشروطه ایران پیوسته بودند، به انقلابیشدن این جنبش کمک کردند و هم آنان بودند که بنمایه برنامه اصلاحات اجتماعی مدرن را به ایران آوردند.
فصل 3، «تخریب مشروطهخواهی: روشنفکران بهمثابه ابزار دیکتاتوری مدرن» بر نقش نخبگان ملیگرا در برآمدن رضاخان به عنوان مرد قدرتمند و تبدیل سلطنت او به یک دیکتاتوری مدرن در دهه 1310 تمرکز دارد. در این فصل نویسنده دو تبیین متداول از برآمدن دیکتاتوری رضاشاه را رد میکند. نخست آنکه ایران در دهه 1300 به یک مرد قدرتمند و قوی نیاز داشت تا کشور را از دخالت بیگانگان، هرجومرج و تجزیه نجات دهد؛ دوم آنکه دیکتاتوری دهه 1301 تکرار همان الگوهای بهاصطلاح تاریخی حکومت «جباریت و خودکامگی» در تاریخ ایران است. در مقابل بر این باور است که دولت پهلوی از آغاز الگویی از ملتسازی را دنبال میکرد که با تعلیق حکومت مشروطه، یکپارچگی در زبان، قانون، مذهب، آموزشوپرورش و حتی لباس را به زور تحمیل میکرد.
فصل 4، تحت عنوان «حلقههای گمشده روشنفکری: نقد اروپاگرایی و ترجمه مدرنیته» بر دو متفکر متمرکز است و به بررسی آثار کمتر مطالعهشده آنها در دهههای 1310-1320 بهعنوان پل روشنفکری میان ملیگرایی خام و چندوجهی دوران مشروطیت و گفتارهای ملیگرایی افراطی و ضدغربی دهههای 1340 و 1350 میپردازد. به زعم متینعسگری، احمد کسروی، متفکر ملیگرای ایران بین دو جنگ جهانی است که انتقاد او از «اروپاگرایی»، بهمثابه تقلید از تمدن پوچانگار و مادی مدرن اروپایی، به اندازه کافی مورد توجه قرار نگرفته است. کسروی از آنچه خود سنن مذهبی و فرهنگ سیاسی ایران میپنداشت نیز به همان شدت انتقاد میکرد، عرفان و معیارهای اخلاقی ادبیات کلاسیک فارسی را رد میکرد. مهمتر آنکه، او پروژه تبدیل اسلام به یک ایدئولوژی سیاسی مدرن را در سر میپروراند و این کار را با تبلیغ مذهب جدیدی تحت عنوان «پاکدینی» که پالایش ملیت ایرانی هدف آن بود، انجام میداد. در همین فصل نشان میدهد که چگونه طرح مباحث اینچنینی توسط کسروی و تعدادی از حوزویان به عکسالعمل روحانیون انجامید و برقراری گفتوگوی انتقادی میان روشنفکران و برخی از روحانیون، نقطه آغازینی شد برای ورود جدی روحانیون به این دست مباحث. متفکر دیگری که در این فصل تحلیل شده فخرالدین شادمان است، که کتاب او تحت عنوان تسخیر تمدن فرنگی (1327) پاسخی «لیبرالی» بود به چالش مواجهه ایران با اروپا. شادمان بر این باور بود که مشکل واقعی مدرنشدن ایران تقلید عجولانه و سطحی از تمدن اروپایی است. درمانی که پیشنهاد میکرد، برآمدن نهضتی فرهنگی در جهت تولید معرفت بود: به معنای واقعی کلمه یک پروژه عظیم ترجمه در مقیاس ملی، با هدف درک کامل و بنابراین تسخیر مدرنیته اروپایی.
فصل 5، «برهه هژمونی سوسیالیسم در میانه قرن بیستم»، تأثیر سوسیالیسم سبک شوروی را بر تاریخ روشنفکری ایرانی بررسی میکند. این فصل با استفاده از مآخذ شناختهشده و همچنین منابع جدید در دسترس توضیح میدهد که چگونه کمونیستها موفقترین حزب سیاسی ایران (حزب توده) را که میراث ایدئولوژیک و سیاسیاش عمیقا هم نظام شاهنشاهی و هم مخالفان آن را در دهههای 1340 و 1350 تحت تأثیر قرار داد، پی افکندند. با گسست از تاریخنگاری ملیگرایانه و مبتنی بر جنگ سرد، نویسنده بر این باور است که تأثیر استثنائی حزب توده پیش از هر چیز مدیون جاذبهای بود که جهانبینی و برنامه اصلاحات اجتماعی آن برای روشنفکران طبقه متوسط و تودههای زحمتکش داشت.
فصل 6، «سلطنت انقلابی، تشیع سیاسی و مارکسیسم اسلامی»، به کنکاش در شکلگیری سه گفتار ایدئولوژیک رقیب برای کسب هژمونی بر فرهنگ سیاسی ایران در دهههای 1340 و 1350 میپردازد. این فصل همچنین توضیح میدهد که چگونه هر سه این نحلههای ایدئولوژیک پاسخهایی بودند به چالش مسلط بینالمللی زمانه یعنی روایت جهانسومی از مارکسیسم. نخست انقلاب شاه و ملت که توسط یک ایدئولوژی رسمی سلطنت انقلابی توجیه و عمدتا با نوشتهها و سخنرانیهای شاه تبیین میشد و رهنمودهایی برای طرحریزی فرهنگی ملیگرا از طریق نظام تربیتی تحت نظر دولت و رسانههای عمومی ارائه میداد. نگاهی کلی به انتشارات حکومتی، نشان میدهد که دولت به نحوی نظاممند خطابههای انقلابی، ضدامپریالیستی و اصالت فرهنگی مخالفان را اقتباس میکرد. دوم شماری از محافل روشنفکری گفتار فرهنگ رسمی را به فلسفه ضدمدرنیستی و تفاسیر عرفانی جدید از تشیع پیوند زدند، مثلا گفتار فراگیر «غربزدگی» در ایران دهه 1340، نخست توسط احمد فردید که مدعی بود تفسیر عرفانی جدیدی از اسلام منطبق با نقد مارتین هایدگر از مدرنیته غربی دارد، مطرح شد.
فصل 7، «نتیجه: رستاخیز نافرجام: گشایش عرصه روشنفکری به روی مخالفان»، کتاب را با ریشهیابی ساختار ایدئولوژیک انقلاب در چالشهای روشنفکری و جدالهای فرهنگی دهه 1350 به پایان میرساند. بحث عمده این فصل آن است که بافت ایدئولوژیک خاص انقلاب، درحالیکه نه محتوم بود و نه قابل پیشبینی، تنها در چارچوب روشنفکری و فرهنگی خاص ایران دهه 1350 «معنا میداد»، گرایشهای روشنفکری خلاصهشده در فصل 6، در اواخر دهه 1350، به هم نزدیک و تبدیل به یک ایدئولوژی انقلابی شدند و فضای سیاسی را که رژیم ناگهان خالی کرده بود پر کردند. این فصل، با مراجعه به منابع جدید، ذوبشدن ناگهانی رژیم را به شکست آن در پروژه حزب رستاخیز اواسط دهه 1350 مربوط میکند. پروژه رستاخیز، که با همکاری ملغمه عجیبی از کمونیستهای سابق و تکنوکراتهای تحصیلکرده آمریکا تدوین شده بود، تظاهر مشروطه را رها کرده و به جای آن نظامی تکحزبی و علنا شاهمحور قرار داد. با شکست این طرح، شاه سیاستی کاملا معکوس در پیش گرفت و «بازکردن فضای سیاسی» را با برداشتن گامهایی تردیدآمیز به سوی احیای حکومت مشروطهخواهی، اعلام کرد. این آخرین اقدام اصلاحی، هرچند در راستای چرخش «حقوقبشری» سیاست خارجی آمریکا بود اما دیرهنگام رخ داد، یعنی زمانی که ابتکار عمل سیاسی به دست مخالفان میانهرو و سپس انقلابیون افتاده بود.
*شرق
نظر شما